هرز شدن. سوده و غیر قابل استعمال شدن چنانکه قفل و کلید و جز آن. (یادداشت به خط مؤلف) ، فاسد شدن و بد شدن آدمی در اخلاق و رفتار و گفتار. رجوع به هرزه شود
هرز شدن. سوده و غیر قابل استعمال شدن چنانکه قفل و کلید و جز آن. (یادداشت به خط مؤلف) ، فاسد شدن و بد شدن آدمی در اخلاق و رفتار و گفتار. رجوع به هرزه شود
جمع شدن. گرد آمدن. در یک جا مجتمع گشتن. در جایی مخصوص فراهم آمدن. رمه گشتن. رجوع به رمه گشتن شود: پزشکان و اخترشناسان همه تو گفتی به هندوستان شد رمه. فردوسی
جمع شدن. گرد آمدن. در یک جا مجتمع گشتن. در جایی مخصوص فراهم آمدن. رمه گشتن. رجوع به رمه گشتن شود: پزشکان و اخترشناسان همه تو گفتی به هندوستان شد رمه. فردوسی
فریفته شدن. امید بیهوده داشتن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). فریب خوردن. فریفته گشتن. گول خوردن. فنودن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره گشتن. رجوع به غره شود: غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد ای بس عزیزکردۀ خود را که کرد خوار. عمارۀمروزی. یا فتی ! تو به مال غره مشو چون تو بس دید و بیند این دیرند. رودکی. مشو غره ز آب هنرهای خویش نگه دار بر جایگه پای خویش. فردوسی. نبودت زکارم مگر آگهی شده غره بر تخت شاهنشهی. فردوسی. به روز جوانی به زر و درم مشو غره جان را مگردان دژم. فردوسی. ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز. فرخی. دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش. ناصرخسرو. به چشم حق تو منگر سوی باطل مشو غره به ملک و تخت شیطان. ناصرخسرو. به خواب اندر است ای برادر ستمگر چه غره شده ستی بدان چشم بازش. ناصرخسرو. کی شود غره به گفتار مخالف چون توئی مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین ! امیر معزی. گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها. سنائی. خاقانیا به جاه مشو غره عمروار گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا. خاقانی. به دولت هر که شد غره چنان دان که میدانش آتش و او نی سوار است. خاقانی. بدین قالب که بادش در کلاه است مشو غره که مشتی خاک راه است. نظامی. مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام. نظامی. تو غره بدان شوی که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلام است آن را. خیام. بر حسن و جوانی ای پسر غره مشو بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. مرد مال و خلعت بسیار دید غره شد از شهر و فرزندان برید. مولوی. گر نشد غره بدین صندوقها همچو قاضی یابد اطلاق و رها. مولوی. گول میکن خویش را و غره شو آفتابی را رها کن ذره شو. مولوی. مشو غره بر حسن گفتار خویش به تحسین نادان و پندار خویش. سعدی (گلستان). ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو که خبث نفس نگردد به سالها معلوم. سعدی (گلستان). ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش که محال است درین مرحله امکان خلود. سعدی (طیبات). خواب را مردم بیداردل اصلی ننهند نشوند اهل خرد غره به تمویه سراب. ابن یمین. ای کبک خوشخرام کجا میروی بایست غره مشو که گربۀ زاهد نماز کرد. حافظ. مباش غره به علم و عمل فقیه مدام که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد. حافظ
فریفته شدن. امید بیهوده داشتن. غافل شدن. (ناظم الاطباء). فریب خوردن. فریفته گشتن. گول خوردن. فنودن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره گشتن. رجوع به غره شود: غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد ای بس عزیزکردۀ خود را که کرد خوار. عمارۀمروزی. یا فتی ! تو به مال غره مشو چون تو بس دید و بیند این دیرند. رودکی. مشو غره ز آب هنرهای خویش نگه دار بر جایگه پای خویش. فردوسی. نبودت زکارم مگر آگهی شده غره بر تخت شاهنشهی. فردوسی. به روز جوانی به زر و درم مشو غره جان را مگردان دژم. فردوسی. ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز. فرخی. دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش. ناصرخسرو. به چشم حق تو منگر سوی باطل مشو غره به ملک و تخت شیطان. ناصرخسرو. به خواب اندر است ای برادر ستمگر چه غره شده ستی بدان چشم بازش. ناصرخسرو. کی شود غره به گفتار مخالف چون توئی مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین ! امیر معزی. گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها. سنائی. خاقانیا به جاه مشو غره عمروار گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا. خاقانی. به دولت هر که شد غره چنان دان که میدانش آتش و او نی سوار است. خاقانی. بدین قالب که بادش در کلاه است مشو غره که مشتی خاک راه است. نظامی. مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام. نظامی. تو غره بدان شوی که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلام است آن را. خیام. بر حسن و جوانی ای پسر غره مشو بس غنچۀ ناشکفته بر خاک بریخت. خیام. مرد مال و خلعت بسیار دید غره شد از شهر و فرزندان برید. مولوی. گر نشد غره بدین صندوقها همچو قاضی یابد اطلاق و رها. مولوی. گول میکن خویش را و غره شو آفتابی را رها کن ذره شو. مولوی. مشو غره بر حسن گفتار خویش به تحسین نادان و پندار خویش. سعدی (گلستان). ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو که خبث نفس نگردد به سالها معلوم. سعدی (گلستان). ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش که محال است درین مرحله امکان خلود. سعدی (طیبات). خواب را مردم بیداردل اصلی ننهند نشوند اهل خرد غره به تمویه سراب. ابن یمین. ای کبک خوشخرام کجا میروی بایست غره مشو که گربۀ زاهد نماز کرد. حافظ. مباش غره به علم و عمل فقیه مدام که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد. حافظ
متفق شدن. همرای شدن: شیر با خرگوش چون همراه شد پرغضب پرکینه و بدخواه شد. مولوی. ، قرین شدن. گرفتار چیزی شدن، چون رنج و درد: ز کهرم چو لهراسب آگاه شد غمی گشت و با رنج همراه شد. فردوسی. در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد. مولوی
متفق شدن. همرای شدن: شیر با خرگوش چون همراه شد پرغضب پرکینه و بدخواه شد. مولوی. ، قرین شدن. گرفتار چیزی شدن، چون رنج و درد: ز کهرم چو لهراسب آگاه شد غمی گشت و با رنج همراه شد. فردوسی. در غم ما روزها بیگاه شد روزها با سوزها همراه شد. مولوی
غرق شدن. در آب فروشدن. خفه شدن در آب. غریق شدن: دهان خشک و غرقه شده تن در آب ز رنج و ز تابیدن آفتاب. فردوسی. چو خورشیدتابان ز گنبد بگشت به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت. فردوسی. به دل گفت گر با نبی و وصی شوم غرقه، دارم دو یار وفی. فردوسی. گرد گرداب مگرد، ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. لبیبی (از فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). ایشان بر چپ و راست در آن جویها گریخته غرقه شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). غرقه شده ای به بحر دنیا در یا هیچ همی به دین نپردازی. ناصرخسرو. غرقه نشدی به پیش کشتی گر نیستیی به غایت احمق. ناصرخسرو. تا غرقه نشد سفینه در آب رحمت کن و دست گیر و دریاب. نظامی. زآب خوردن تنش به تاب افتاد عاقبت غرقه شد در آب افتاد. نظامی
غرق شدن. در آب فروشدن. خفه شدن در آب. غریق شدن: دهان خشک و غرقه شده تن در آب ز رنج و ز تابیدن آفتاب. فردوسی. چو خورشیدتابان ز گنبد بگشت به خون غرقه شد کوه و دریا و دشت. فردوسی. به دل گفت گر با نبی و وصی شوم غرقه، دارم دو یار وفی. فردوسی. گرد گرداب مگرد، ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. لبیبی (از فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی). ایشان بر چپ و راست در آن جویها گریخته غرقه شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467). غرقه شده ای به بحر دنیا در یا هیچ همی به دین نپردازی. ناصرخسرو. غرقه نشدی به پیش کشتی گر نیستیی به غایت احمق. ناصرخسرو. تا غرقه نشد سفینه در آب رحمت کن و دست گیر و دریاب. نظامی. زآب خوردن تنش به تاب افتاد عاقبت غرقه شد در آب افتاد. نظامی
مقابل شدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روبرو شدن. مواجه شدن. روبارو شدن. رودررو قرار گرفتن: با آینه چهره میتوان شد گرروی تو در میان نباشد. غنی (از آنندراج). ، حریف شدن. (غیاث اللغات). کنایه از حریف و روکش باشد. (آنندراج) ، روبرو شدن حریف. (از فرهنگ نظام). کنایه از برخاستن به منازعت باشد. (برهان). به جنگ برخاستن. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح قماربازان، بردن است پس از باخت بسیار. بردن در قمار یا باخته را بردن. (و در این معنی چهره شاید صورتی از چیره باشد). (از یادداشت مؤلف). در زمان ما بازی کن پاک باخته و دیگر بار بازپس برده را گویند
مقابل شدن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). روبرو شدن. مواجه شدن. روبارو شدن. رودررو قرار گرفتن: با آینه چهره میتوان شد گرروی تو در میان نباشد. غنی (از آنندراج). ، حریف شدن. (غیاث اللغات). کنایه از حریف و روکش باشد. (آنندراج) ، روبرو شدن حریف. (از فرهنگ نظام). کنایه از برخاستن به منازعت باشد. (برهان). به جنگ برخاستن. (یادداشت مؤلف) ، در اصطلاح قماربازان، بردن است پس از باخت بسیار. بردن در قمار یا باخته را بردن. (و در این معنی چهره شاید صورتی از چیره باشد). (از یادداشت مؤلف). در زمان ما بازی کن پاک باخته و دیگر بار بازپس برده را گویند
هدر رفتن و روان شدن آب به زمین لم یزرع. (یادداشت به خط مؤلف) ، خراب شدن و از کار افتادن پرۀ قفل. (یادداشت به خط مؤلف). این معنی در مورد ابزار دیگر نیز به کار رود:هرز شدن کلید، هرز شدن پیچ و سرپیچ چراغ و جز آن
هدر رفتن و روان شدن آب به زمین لم یزرع. (یادداشت به خط مؤلف) ، خراب شدن و از کار افتادن پرۀ قفل. (یادداشت به خط مؤلف). این معنی در مورد ابزار دیگر نیز به کار رود:هرز شدن کلید، هرز شدن پیچ و سرپیچ چراغ و جز آن
باطراوت شدن. خرم شدن. شکفته و خرم شدن. تازه گشتن. تازه گردیدن: وز آن روی دارا بیامد براه جهان تازه شد یکسر از فر شاه. فردوسی. چو افراسیاب آن از ایشان شنید بکردار گل تازه شد بشکفید. فردوسی. چو بشنید گفتار او شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهار. فردوسی. خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 179). بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل. ناصرخسرو (دیوان ص 248). من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بار و بالم حق است و حقیقت به پیش رویم زآنی تو فکنده پس قتالم. ناصرخسرو. گلی کآن همی تازه شد روزروز کنون هر زمان می فروپژمرد. ناصرخسرو. رخسار دشتها همه تازه شد چشم شکوفه ها همه بینا شد. ناصرخسرو. پر از چین شود روی شاهسپرم چو تازه شود عارض گلّنار. ناصرخسرو. نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، تجدید شدن. تجدید یافتن: بکرد اندر آن کوه آتشکده بدو تازه شد مهرگان و سده. فردوسی. همان تازه شد رسم شاه اردشیر بدو شاد گشتند برنا و پیر. فردوسی. بدین عهد نوشیروان تازه شد همه کار بر دیگر اندازه شد. فردوسی. همی بود تا تازه شد جشنگاه گرانمایگان برگرفتند راه. فردوسی. بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل. ناصرخسرو (دیوان ص 248). ، بارونق شدن: رخ رومیان همچو دیبای روم از ایشان همه تازه شد مرز و بوم. فردوسی. ابوالقاسم آن شهریار جهان کزو تازه شد تاج شاهنشهان. فردوسی. همی خواست دار مسیحا به روم بدان تاشود تازه آن مرز و بوم. فردوسی. بتو زنده و تازه شد تا قیامت نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر. فرخی. خسرو محمود آنکه شاهی از وی تازه شده چون پیمبری به پیمبر. مسعودسعد. آنکه بدو تازه شده مملکت وآنکه بدو تازه شده دین و داد. مسعودسعد. ، جوان شدن. جوان گشتن: ز باغ و ز میدان و آب روان همی تازه شد پیرگشته جوان. فردوسی. جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه) ، شاد شدن. شکفته و خندان شدن. مسرور شدن. شادان گشتن. خرم و خوش گشتن: ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار. فردوسی. زگفتار ایشان دل شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهار. فردوسی. چو از شاه بشنید رستم سخن دلش تازه شد چون گل اندر چمن. فردوسی. دل شاه از آن آگهی تازه شد تو گفتی که بر دیگر اندازه شد. فردوسی. سپرد آن سپه گیو گودرز را بدو تازه شد دل همه مرز را. فردوسی. خروشیدن رخشم آمد بگوش روان و دلم تازه شد زآن خروش. فردوسی. استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 148 و چ ادیب ص 143). خواجۀ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام، و بنده را بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات ومکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی) ، بخاطر آمدن. بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن: زواره چو بشنید ازو این سخن برو تازه شد باز درد کهن. فردوسی. چو کین پدر بر دلش تازه شد وز آنجایگه سوی آوازه شد. فردوسی. بجوش آمدش مغز سر زآن سخن برو تازه شد روزگار کهن. فردوسی. ز مهران چو بشنید کید این سخن برو تازه شد روزگار کهن. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد روزگار کهن. فردوسی. چو بشنیدنوشین روان این سخن برو تازه شد روزگار کهن. فردوسی. ، در بیت ذیل بمعنی روشن شدن، درخشان شدن آمده: تازه شود صورت دین را جبین سهل شود شیعت حق را صعاب. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 39). ، زنده شدن. حیات تازه یافتن: پایۀ منصب هر یک بکرم بازنما تا ز الفاظ خوشت تازه شود عظم رمیم. سعدی (مجالس ص 17). ، حادث شدن. پدید گشتن. اتفاق افتادن: چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابورو تازه شدن این فتح. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 40). آنچه تازه شده است بازنمای. (کلیله و دمنه). عاشقان را در خیال زلف او تازه می شد هر زمانی مشکلی. عطار. رجوع به تازه و ترکیبات آن شود
باطراوت شدن. خرم شدن. شکفته و خرم شدن. تازه گشتن. تازه گردیدن: وز آن روی دارا بیامد براه جهان تازه شد یکسر از فر شاه. فردوسی. چو افراسیاب آن از ایشان شنید بکردار گل تازه شد بشکفید. فردوسی. چو بشنید گفتار او شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهار. فردوسی. خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 179). بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل. ناصرخسرو (دیوان ص 248). من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بار و بالم حق است و حقیقت به پیش رویم زآنی تو فکنده پس قتالم. ناصرخسرو. گلی کآن همی تازه شد روزروز کنون هر زمان می فروپژمرد. ناصرخسرو. رخسار دشتها همه تازه شد چشم شکوفه ها همه بینا شد. ناصرخسرو. پر از چین شود روی شاهسپرم چو تازه شود عارض گلّنار. ناصرخسرو. نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، تجدید شدن. تجدید یافتن: بکرد اندر آن کوه آتشکده بدو تازه شد مهرگان و سده. فردوسی. همان تازه شد رسم شاه اردشیر بدو شاد گشتند برنا و پیر. فردوسی. بدین عهد نوشیروان تازه شد همه کار بر دیگر اندازه شد. فردوسی. همی بود تا تازه شد جشنگاه گرانمایگان برگرفتند راه. فردوسی. بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل. ناصرخسرو (دیوان ص 248). ، بارونق شدن: رخ رومیان همچو دیبای روم از ایشان همه تازه شد مرز و بوم. فردوسی. ابوالقاسم آن شهریار جهان کزو تازه شد تاج شاهنشهان. فردوسی. همی خواست دار مسیحا به روم بدان تاشود تازه آن مرز و بوم. فردوسی. بتو زنده و تازه شد تا قیامت نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر. فرخی. خسرو محمود آنکه شاهی از وی تازه شده چون پیمبری به پیمبر. مسعودسعد. آنکه بدو تازه شده مملکت وآنکه بدو تازه شده دین و داد. مسعودسعد. ، جوان شدن. جوان گشتن: ز باغ و ز میدان و آب روان همی تازه شد پیرگشته جوان. فردوسی. جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه) ، شاد شدن. شکفته و خندان شدن. مسرور شدن. شادان گشتن. خرم و خوش گشتن: ز گفتار او شاد شد شهریار دلش تازه شد چون گل اندر بهار. فردوسی. زگفتار ایشان دل شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهار. فردوسی. چو از شاه بشنید رستم سخن دلش تازه شد چون گل اندر چمن. فردوسی. دل شاه از آن آگهی تازه شد تو گفتی که بر دیگر اندازه شد. فردوسی. سپرد آن سپه گیو گودرز را بدو تازه شد دل همه مرز را. فردوسی. خروشیدن رخشم آمد بگوش روان و دلم تازه شد زآن خروش. فردوسی. استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 148 و چ ادیب ص 143). خواجۀ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام، و بنده را بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات ومکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی) ، بخاطر آمدن. بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن: زواره چو بشنید ازو این سخن برو تازه شد باز درد کهن. فردوسی. چو کین پدر بر دلش تازه شد وز آنجایگه سوی آوازه شد. فردوسی. بجوش آمدش مغز سر زآن سخن برو تازه شد روزگار کهن. فردوسی. ز مهران چو بشنید کید این سخن برو تازه شد روزگار کهن. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن برو تازه شد روزگار کهن. فردوسی. چو بشنیدنوشین روان این سخن برو تازه شد روزگار کهن. فردوسی. ، در بیت ذیل بمعنی روشن شدن، درخشان شدن آمده: تازه شود صورت دین را جبین سهل شود شیعت حق را صعاب. ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 39). ، زنده شدن. حیات تازه یافتن: پایۀ منصب هر یک بکرم بازنما تا ز الفاظ خوشت تازه شود عَظْم رَمیم. سعدی (مجالس ص 17). ، حادث شدن. پدید گشتن. اتفاق افتادن: چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابورو تازه شدن این فتح. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 40). آنچه تازه شده است بازنمای. (کلیله و دمنه). عاشقان را در خیال زلف او تازه می شد هر زمانی مشکلی. عطار. رجوع به تازه و ترکیبات آن شود
ایجاد شدن گره. یا گره شدن در حلق. در گلو گیر کردن: آب حیوان چو شد گره در حلق زهر گشت ارچه بود نوش گوار. (سنائی) یا گره شدن سرمه. باقی ماندن اندکی از آن و چسبیدن: چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست سرمه چون گردد گره در دیده کم از خار نیست (سنجر کاشی) یا گره شدن عمر. کوتاه شدن آن: بمن هم چون خضر دادند عمر جاودان اما گره شد رشته عمرم زبس بر خویش پیچیدم. (صائب) یا گره شدن کار. گره در کار افتادن
ایجاد شدن گره. یا گره شدن در حلق. در گلو گیر کردن: آب حیوان چو شد گره در حلق زهر گشت ارچه بود نوش گوار. (سنائی) یا گره شدن سرمه. باقی ماندن اندکی از آن و چسبیدن: چشم ما بر پیچش زلف است بر رخسار نیست سرمه چون گردد گره در دیده کم از خار نیست (سنجر کاشی) یا گره شدن عمر. کوتاه شدن آن: بمن هم چون خضر دادند عمر جاودان اما گره شد رشته عمرم زبس بر خویش پیچیدم. (صائب) یا گره شدن کار. گره در کار افتادن
تجدید شدن تجدید یافتن، خرم گشتن شاد شدن، با رونق شدن با طراوت گشتن، جوان شدن جوان گشتن، بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن بخاطر آمدن، حیات تازه یافتن زنده شدن، حادث شدن پدید گشتن
تجدید شدن تجدید یافتن، خرم گشتن شاد شدن، با رونق شدن با طراوت گشتن، جوان شدن جوان گشتن، بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن بخاطر آمدن، حیات تازه یافتن زنده شدن، حادث شدن پدید گشتن